عقلانيت و معنويت


 

گفتگويي از مصطفي ملکيان به همراه نقد آن
ناقد :هادي صادقي




 
***

شما همواره نسبت به دو موضوع عقلانيت و معنويت توجه ويژه‏اي داشته‏ايد. معنويت مورد نظر شما و تعريف روشن آن چيست؟
 

در كاربردي كه من از دو لفظ و اصطلاح «عقلانيت» و «معنويت» دارم، اين دو وصف و محمول انسان‏اند، يعني انسان است كه يا عقلاني است يا غير عقلاني، يا معنوي است يا غير معنوي. مراد من از انسان معنوي، انساني است كه زندگي نيك دارد و كسي داراي زندگي نيك است كه اولاً: مطلوب‏هاي اخلاقي در او تحقق يافته باشند، يعني مثلاً اهل صداقت،تواضع، عدالت، احسان، عشق و شفقت باشد، ثانياً: مطلوب‏هاي روان‏شناختي در وي تحقق يافته باشد، و ثالثاً:براي زندگي خود معنا و ارزشي قائل باشد. زندگي نيك، يعني زندگي آرماني و كمال مطلوب، زندگي است كه واجد اين سه شرط باشد.
مدعاي من در جمع عقلانيت و معنويت اين است كه نه فقط عقلاني بودن و معنوي بودن (به همان معنايي كه گفتم) با هم ناسازگاري ندارند، بلكه براي معنوي بودن به چيزي جز عقلانيت همه جانبه و عميق نيازي نداريم. و برخلاف رأي كسان بسياري درطول تاريخ، امر ما دايرنيست ميان اين‏ كه يا عقلانيت داشته باشيم و دست از معنويت بشوييم يا معنويت داشته باشيم و عقلانيت را از كف بنهيم. و حتي بالاتر از اين‏ها، عقلانيتي كه با معنويت ناسازگار باشد، در همان عقلانيت خود عيب و نقصي دارد، و معنويتي كه با عقلانيت ناسازگار باشد، در همان معنويت خود بي‏عيب و نقص نيست.

آيا زندگي عقلاني را مي‏توان با زندگي معنوي برابر دانست؟
 

اگر مقصودتان از «عقلانيت»، عقلانيت همه جانبه و عميق باشد، به گمان من اين عقلانيت به معنويت مي‏انجامد. مقصودم از «عقلانيت همه جانبه و عميق» عقلانيتي است كه اولاً: انسان را فقط ماشيني انديشه نگار نداند و جنبه احساسي ـ عاطفي ـ هيجاني (Emotive) و نيز جنبه آزادي (Conative) آدمي را نيز كاملاً ملحوظ بدارد و به حساب آورد ثانياً: واقعيتي را به صرف اينكه نمي‏تواند تبيين‏اش كند، انكار نكند و عجز از تبيين را، كه به معرفت ما باز مي‏گردد، به اره و تبري تبديل نكند كه با آن جنگل عالم را هرس و خلوت كند و ثالثاً: پيوند واقعيت و ارزش را نگسلد.

بحران‏هاي موجود در جامعه، بحران‏هاي اخلاقي، اجتماعي، فكري و... موجب شده سنت‏گرايان و انديشمندان سنتي باز مجال يابند و با نقد و مخالفت با تجدد و دنياي جديد، مردم را به سوي دنياي قديم و آموزه‏هاي آن دوران فرا بخوانند و به چالش كشيدن انديشه‏هاي نو،آرامش واقعي و زندگي معنوي را در بازگشت به سنت و انديشه‏هاي دوران قديم ممكن بدانند، زيرا آنان انحطاط اخلاقي را نتيجه انديشه‏هاي جديد مي‏پندارند. شما اين موضوع را چگونه ارزيابي مي‏كنيد و چنين نگرشي را تا چه اندازه ممكن و سودمند مي‏دانيد؟
 

در پاسخ به اين پرسش، فقط توجه‏تان را به چند نكته جلب مي‏كنم:اول اينكه از صرف اينكه بشر، در دوران تجدد به مسائل و مشكلاتي دچار شده است كه در دوران سنت بدان‏ها گرفتارنبوده است، نمي‏توان نتيجه گرفت كه در دوران سنت هيچ مسئله و مشكلي نداشته است. اگر دوران سنت دوران زرين و آرماني مي‏بود، انسان‏ها فقط در صورت ابتلا به جنون همگاني دست از آن مي‏شستند و به دوران تجدد گام مي‏نهادند.
دوم اينكه از صرف اين‏كه بشر در دوران تجدد به مسائل و مشكلاتي دچار شده است نمي‏توان نتيجه گرفت كه تجدد نقاط قوت و جنبه‏هاي مثبتي ندارد.
سوم اينكه چه دليلي داريم بر اينكه رجوع به سنت مي‏تواند مسائل و مشكلات بشر متجدد را حل و رفع كند؟ آيا به صرف اينكه پزشك معالج دوم من نتوانسته است درد و بيماري مرا درمان و علاج كند يا حتي آن را تشديد كرده است مي‏شود به من توصيه كرد كه به پزشك اولم رجوع كنم؟ پزشك اول اگر هنري و دانشي داشت، من مسلماً به پزشك دوم رجوع نمي‏كردم. در اينجا، اگر كار عاقلانه‏اي هم بشود كرد، رجوع به پزشك سومي است، نه بازگشت به همان پزشك اول كه بي‏كفايتي‏اش مرا به سوي پزشك دوم رانده بود. چهارم اينكه چه دليلي اقامه شده است بر اين‏كه تجدد (Modernity)، خود، سرانجام: از عهده حل و رفع مسائل و مشكلات خود بر نخواهد آمد؟ و پنجم اينكه مواد و مصالح و ابزارها و وسايلي كه سنت براي حل و رفع مسائل و مشكلات ما انسان‏هاي متجدد در اختيار دارد كدامند و كجايند؟ بياريد ببينيم، عقل و عقلانيت اقتضا مي‏كند كه اگر در ميراث فرهنگي دنياي سنت، چيز يا چيزهاي به درد بخوري بيابيم برگيريم. اما باز استفاده از آن مشكل گشاها نيزبه معناي بازگشت به دوران سنت نخواهد بود.

براي پديد آمدن يك جامعه اخلاقي از كجا بايد آغاز كرد و آيا جهان مدرن و انديشه‏هاي نو در تضاد با سامان اخلاقي جوامع گوناگون قرار دارد؟
 

نفس مدرن بودن، به نظر من، هيچ تضاد و ناسازگاري با اخلاقي بودن و اخلاقي زيستن ندارد. و اما پاسخ اين پرسش‏تان را كه براي پديد آمدن يك جامعه اخلاقي، از كجا بايد آغازكرد نمي‏دانم. اين‏قدر مي‏دانم كه در جامعه‏اي كه هنوز، به تعبير آبراهام مزلو (Maslow Abraham)، روانشناس آمريكايي، نيازهاي اوليه شهروندانش يعني نيازهاي جسماني يا فيزيولوژيك آنان، مانند خوراك، پوشاك، مسكن، آب و هواي سالم، خواب، استراحت و غريزه جنسي، برآورده نشده‏اند سخن از اخلاقي زيستن، آب در هاون كوبيدن است.
در جامعه‏اي كه همه نمي‏توانند با هشت ساعت كار شرافتمندانه زندگي آبرومندانه و شايسته‏اي داشته باشند و در نتيجه، بايد يا كميت كارشان را افزايش دهند و دوازده و چهارده و شانزده ساعت، در شبانه روز كار كنند يا كيفيت كارشان را كاهش دهند و شرافتمندانه بودن كارشان را فدا كنند و به كم‏فروشي، گران‏فروشي، احتكار، دزدي، اختلاس، رشوه، كم‏كاري، تقلب، فريبكاري، زد و بند و... روي آورند؛ در چنين جامعه‏اي، اخلاقي زيستن به حدي دشوار مي‏شود كه غالب مردم آن را وا مي‏نهند. كار شرافتمندانه نيزكاري است كه اولاً: در آن احكام و موازين اخلاقي زير پا نهاده نشوند، ثانياً: درآن مطلوب‏هاي رواني مانند آرامش و شادي و رضايت از خود، فدا نشوند، و ثالثاً: خود كار، به نظر شخص شاغل، ارزشمند بيايد.

روشن‏فكران ايراني در مقايسه با دهه‏هاي گذشته ازنظرعلمي و فهم عميق درباره انديشه‏هاي جديد رشد زيادي داشته‏اند، اما به نظر مي‏آيد به همين نسبت از مردم و جامعه خويش فاصله گرفته‏اند. حتي ديده‏ام كه گاهي مردم به ويژه تحصيل‏كرده‏ها نيز از سخن‏شان سر در نمي‏آورند، آيا مشكل در زبان روشن‏فكري نهفته است؟
 

«فاصله گرفتن از مردم و جامعه خويش» يعني چه؟ اگربه معناي اين باشد كه ديگر دغدغه سرنوشت مردم و درد و رنج‏هاي آنان را ندارند،بايد پرسيد كه: از كجا مي‏گوييد كه اين نوع فاصله‏گيري، كه از لحاظ اخلاقي كار بسيار نادرستي است، رخ داده است؟ چه دليل و شاهدي بر وقوع اين فاصله‏گيري داريد؟ اگر به معناي اين باشد كه آرا و افكار و عقايد و نظرات‏شان از آرا و افكار و عقايد و نظرات مردم فاصله گرفته است، بايد گفت كه اين فاصله‏گيري چه اشكالي دارد؟ چنان كه در جاي ديگري گفته‏ام، روشن‏فكر سخنگوي فرهنگ مردم نيست، بلكه داورفرهنگ مردم است، و بنابراين، حق و بلكه وظيفه دارد كه بگويد كه فلان رأي و فكرو عقيده و نظر مردم صحيح نيست و بايد تصحيح و اصلاح شود. و اگر به معناي اين باشد كه سخن روشن‏فكران را مردم فهم نمي‏كنند و گويي روشن‏فكران از حد فهم مردم دور شده‏اند و سخنان نامفهوم يا دشواري مي‏گويند، بايد گفت كه اين امر اگر رخ داده باشد (كه، به نظر من هم، رخ داده است) آفت فرهنگي ـ اجتماعي بزرگي است، و اين آفت بيشتر معلول غفلت يا تغافل روشن‏فكران نسبت به هدف و كاركرد روشن‏فكري است.

نقد :
 

1. در مباحث گذشته آقاي ملكيان پيرامون عقلانيت كمتر بر جنبه‏هاي ارادي، عاطفي، احساسي و ارزشي عقلانيت تأكيد مي‏شد. حسن اين گفت و گو اين است كه اين موضوع مورد تأكيد ايشان قرار گرفته است. اين موضوع كه عجز از تبيين واقعيت نبايد به انكار آن بينجامد، سخني كاملاً به جا و شايسته است و عمل منكران مابعدالطبيعه را كه صرفاً به دليل آن كه دليلي بر آن نمي‏يافتند انكارش مي‏كردند، غير عقلاني معرفي مي‏كند. بر اين اساس استره‏ي كام از كار مي‏افتد و پيش‏فرض بودن بيابان به جاي جنگل از ميان مي‏رود. البته پيش‏فرض بودن جنگل نيز عقلاني نيست، بلكه در اين زمينه اصلاً نبايد پيش‏فرضي داشت. نبايد جهان را چونان بياباني خالي از هر موجود زنده و گياه و حيواني در نظر گرفت و نه پر از موجودات ديدني و ناديدني تخيلي همچون آل، شاه‏پريان، حيوانات انسان‏نما، جادوگران و... . تنها بايد آنچه را پذيرفت كه دليلي حسي، عقلي، نقلي يا شهود بر وجود يا عدم آن اقامه شده باشد. دربقيه موارد تنها مي‏توان سكوت كرد.
2. اين‏كه گفتند «براي معنوي بودن به چيزي جزعقلانيت همه جانبه و عميق نيازي نداريم» به يك معنا درست است و به يك معنا نادرست.معناي درست آن اين است كه در عقلانيت همه جانبه و عميق فطرت خداجوي ما نيزتأمين مي‏گردد و مي‏توانيم درباره مبدأ و معاد خود بينديشيم و نتيجه‏اي را كه به دست مي‏آوريم پاس بداريم و به مقتضاي آن عمل كنيم. اين نوع عقلانيت با تعبد ديني سازگاراست و از درون آن انسان دين‏دار و مومن‏زاده مي‏شود. اما معناي نادرست آن اين است كه پيشاپيش عقلانيت را مخالف هرگونه تعبدي فرض كنيم يا اگر هم چنين فرضي نداريم، به گونه‏اي رفتار كنيم كه گويا نبايد هيچ تعبدي داشت. بسياري از روشن‏فكران در مباحثاتشان درباره عقلانيت و تعبد به گونه‏اي سخن مي‏گويند كه گويا اين دو با يكديگر سر ناسازگاري دارند.
3. اي كاش گفته مي‏شد كه معنويت با سه شرطي كه ذكرشد،چگونه حاصل مي‏شود. خود آن سه شرط در ميان خود ترتيبي دارند يا نه؟ بدون توجه به چگونگي ترتب اين‏ها نمي‏توان به حصولشان اميدوار شد. مطلوب‏هاي روان شناختي ياد شده چه زماني حاصل مي‏شوند؟ آيا مي‏توان بدون داشتن زندگي آرماني و معنادار عميق به مطلوب‏هاي روان‏شناختي، مانند آرامش و شادي و رضايت از خود، يا مطلوب‏هاي اخلاقي مانند عدل و احسان دست يافت؟ اگر انسان واجد آرماني نهايي نباشد كه ارزش آن را داشته باشد كه همه زندگي خود را در پرتو آن معنا و جهت ببخشد، چه انگيزه‏اي براي اخلاقي شدن دارد و چگونه مي‏توان انتظارداشت كه به آرامش و رضايت دست يابد؟ در همان معناداري زندگي نيز توجه به اين نكته حائز اهميت است كه بدون غايت مطلق ارزش آفرين، يعني خدا، به معنايي مطلق و قابل اتكا و آرامش آفرين نمي‏توان رسيد. شاهد اين مطلب زندگي متدينان و غير متدينان و تفاوت‏هايي است كه ميان آنها در به دست آوردن مطلوب‏هاي مذكور وجود دارد.
4. آقاي ملكيان مي‏گويند كه اگر دوران سنت خوب بود، بشر تنها در صورت ابتلا به جنون همگاني دست از آن مي‏شست و به دوران تجدد گام مي‏نهاد. اين سخن از چند جهت اشكال دارد:
الف) در اين موضوع بشر يك كل يكپارچه نيست كه حكم واحدي درباره آن بتوان كرد. اگر براي كل بشر در نسبت با موضوع سنت و تجدد حكمي واحد كنيم، دچار مغالطه جمع مسائل مختلف در مسئله واحد شده‏ايم. ما با گروه‏هاي مختلفي از ابناي بشر مواجهيم كه هرگروه حكمي جداگانه دارد. اين پرسش كه «چرا بشر به دوران تجدد وارد شد؟» بايد به چند پرسش تبديل گردد تا بتوان پاسخ درست به آن داد. يعني بايد پرسيد كه «چرا اروپائيان وارد دوران تجدد شدند؟» و «چرا ايرانيان وارد دوران تجدد شدند؟» و «چرا عرب‏ها وارد دوران تجدد شدند؟» و «چرا چينيان و ژاپني‏ها و... وارد دوران تجدد شدند؟» و.... در اين صورت است كه مي‏توان به هر پرسش پاسخ مربوط به خودش را داد.احتمال دارد كه برخي پاسخ‏ها مشابه باشند، اما اين احتمال را نمي‏توان پيش از انجام تحقيق به عنوان پيش فرض گرفت.
ب) از همين جا روشن مي‏شود كه هر يك از اين پرسش‏ها در بر دارنده يك پيش فرض است و آن اين كه گروه يا ملت ياد شده در پرسش، وارد دوران تجدد شده است. با تفكيك پرسش‏ها مي‏توان اين پيش فرض را نيز به طور جداگانه راست آزمايي كرد، آنگاه به پاسخ پرداخت.
ج) با تفكيك پرسش بالا، همچنين مي‏توانيم ميزان ورود به دوران تجدد را بررسي كنيم. جوامع مختلف در اين جهت يكسان نيستند. اروپائيان و آمريكائيان و ژاپني‏ها بيش از ديگران متجدد شده‏اند. در آسيا تنوع زيادي در اين زمينه وجود دارد. در آفريقا بر اثر پديده استعمار و بر حسب ميزان فقر يا ثروت طبيعي جوامع آفريقايي و تقسيم‏بندي‏هاي مجازي دولت‏هاي استعمارگر تضادهاي شديدي در اين زمينه مشاهده مي‏شود. آفريقاي جنوبي مظهر تجدد قاره آفريقاست و نيجر مظهر عدم تجدد است. در همان همسايگي نيجر،كشوري ديگر به نام نيجريه وجود دارد كه بسيار متجدد شده است. چرا؟ زيرا نيجر منطقه‏اي فقير و كم بهره از مواهب طبيعي است و نيجريه ثروتمند و مورد طمع استعمارگران. با وجود اين‏كه اين دو ملت از يك نژاد و يك فرهنگ و يك سنت برخاسته‏اند، اما يكي متجدد شده است و ديگري نه. بنابراين، نبايد حكمي واحد درباره بشريت كرد.
د) ورود به دوران تجدد علل گوناگوني دارد. در جوامع اروپايي علت اصلي را در ناكارآمدي سنت در پاسخ‏گويي به نيازهاي مردم و غيرعقلاني بودن آن دانسته‏اند. در بسياري كشورها، علت اصلي ورود تجدد استعماراست.هندوستان، آفريقاي جنوبي، مراكش، نيجريه،استراليا و بسياري ديگر كشورها بر اثراستعمار از فرهنگ و سنت‏هاي خودشان به فرهنگ و سنن متجددانه روي آوردند. البته ميزان روي آوري آنان يكسان نيست. در ايران و تركيه نظاميان با قلدري و حمايت استعمار انگليس تجدد را وارد كردند. جوامع بلوك شرق سابق داستان ديگري دارند.
ه) يك علت مهم ارتكاب اين اشتباه يكسان پنداري علت روي آوري به تجدد آن است كه در ادبيات فلسفه و فرهنگ غربي كه اينك به نوعي در ميدان‏هاي فرهنگي سيادت يافته است، نوعي تعميم نابجا صورت مي‏گيرد و احكام مربوط به خود را به همه انسانيت سرايت مي‏دهند. گويا آنان جوهره و نقاوه انسانيت‏اند و بقيه مردمان شبه انسان. همين خطا دامن‏گير روشن‏فكران ديگر جوامع نيز مي‏شود؛ زيرا بسياري از آنان بدون تغيير در ادبيات بحث و بدون بومي‏سازي مباحث و بدون توجه به تفاوت‏هاي خود و آنان، همان سخنان را تكرار مي‏كنند. اين امر موجب ارتكاب خطاهاي فاحش در تحليل اوضاع اجتماعي مي‏گردد.
5 . در مورد اين‏كه راه حل مشكل انسان متجدد چيست و آيا بازگشت به سنت چاره‏ساز است يا نه، يا اين‏كه تجدد مي‏تواند آيا از عهده حل مشكلاتش برآيد يا نه، چند نكته قابل تأمل است:
الف) سنت را به هرمعنايي بگيريم، بي‏ترديد بازگشت تام و تمام به دوران سنت نه ممكن است و نه مطلوب.همچنين باقي ماندن در وضع نابهنجار فعلي نيز مطلوب و ممكن نيست. آنچه ممكن و مطلوب است، آن است كه عناصر ارزشمند هر يك، با در نظر داشتن لوازم ذاتي و عرضي آنها، برگرفته شود و راه حل مشكلات بشر را نه در يك وضع تحقق يافته قديم يا جديد، كه در يك وضع آرماني قابل حصول جست‏وجو كنيم. اين شايد همان مراجعه به پزشك سومي باشد كه آقاي ملكيان گفته‏اند. اما با اين تذكر كه ممكن است اين پزشك سوم را قبلاً داشته‏ايم و به آن بي‏توجه بوده‏ايم.
ب) راه حل مسلمانان و راه حل اروپائيان يكسان نيست؛ زيرا درد آنان يكي نيست تا درمان يكي باشد. همچنين تفاوت‏هاي فرهنگي مي‏تواند موجب ارائه راه‏حل‏هاي متفاوت شود.
ج) بهترين دليل براين‏كه تجدد از عهده مشكلاتش برنمي‏آيد،نظراتي است كه متفكران بزرگ امروز تجدد بر زبان مي‏آورند. گروهي مشكلات تجدد را لاينحل مي‏دانند. گروهي ديگر بازگشت به سنت را پيشنهاد كرده‏اند. گروه سوم همين وضع فعلي را پايان جهان مي‏دانند، گويا بشر به همه آمال و آرزوهايش دست يافته و بيش از اين به جايي نتواند رسيد. گروهي ديگر از منتقدان مدرنيته راه حل ارائه نداده‏اند، اما به گونه‏اي از مشكلات مي‏نالند كه فريادشان نشان از يأس و نوميدي مي‏دهد. البته هيچ يك از اينها دليل قاطعي بر مطلب نيست، اما مجموعه آنها نشان مي‏دهد كه خود تجدد از درمان خود ناتوان است.
د) اين نكته نيز لازم به ذكر است كه نمي‏توان راه حل را با درست كردن ملغمه‏اي از دستورالعمل‏هاي متفاوت ارائه داد.راه حل مسائل مهم انساني بايد از يك نظام هماهنگ از راه حل‏ها برخاسته باشد. چنان كه راه درمان بيماري‏هاي جسمي اين نيست كه از هر پزشكي دارويي را برگيريم و به سازگاري يا ناسازگاري آنها با يكديگر توجه نداشته باشيم. پزشك حاذق و حكيمي بايد كه مجموعه‏اي از داروهاي هماهنگ عرضه كند تا ضمن چاره‏سازي دردهاي ما، مراقب سازگاري داروها با يكديگر باشد و كاري نكند كه خود آن داروها كشنده ما شوند.
6. اين‏كه گفتند «نفس مدرن بودن، به نظر من، هيچ تضاد و ناسازگاري با اخلاقي بودن و اخلاقي زيستن ندارد» سخني قابل تأمل است. به نظر مي‏رسد مدرن بودن اقتضاي بي‏هدفي و سرگشتگي و از دست دادن غايت ارزشمند زندگي را دارد. عقلانيت مدرن، عقلانيت صرفاً ابزاري است، يعني همان عقلانيتي كه هيوم پايه‏گذار آن بود. وي همه عقلانيت را درعقلانيت هدف ـ وسيله‏اي خلاصه كرد و در آن نيز هدف را به ميل انسان واگذارد. اين يعني بر باد رفتن همه ارزش‏هاي اصيل و باقي ماندن ارزش‏هاي صرفاً ابزاري كه نتيجه‏اش چيزي جز پوچي زندگي و بي‏معنايي آن نيست. در زندگي بي‏معنا نيز انگيزه‏اي براي اخلاقي زيستن و اخلاقي بودن وجود ندارد. اگر هم چيزي از اخلاقيات نام برده مي‏شود، در حد سامان دادن روابط اجتماعي است، نه بيشتر. اين سامانه به ظاهراخلاقي از خود اصالتي ندارد و صرفاً به صورت ابزاري مورد استفاده واقع مي‏شود.
7. براي پديد آمدن جامعه اخلاقي نبايد در انتظار برآورده شدن همه نيازهاي اوليه و مادي نشست. درست است كه در صورت برآورده نشدن حاجات بسيار ضروري اوليه، نمي‏توان انتظار زيادي در اخلاقي شدن جوامع داشت، با اين حال منوط كردن اخلاقي شدن جوامع به تأمين همه نيازهاي جسماني و غرايز حيواني، افزون بر امكان‏ناپذير ساختن اخلاق، بي‏مشكل نيست؛ زيرا اين نيازها حد پاياني ندارند. هر چه به اين نيازها بيشتر رسيدگي شود، خواهش نفس انساني نسبت به آنها بيشتر مي‏گردد. با افزايش تمايل به مسائل جسماني و غرايز حيواني از ميل به انساني زيستن كاسته مي‏گردد. شواهد زياد تاريخي وجود دارد كه نشان مي‏دهد در سختي‏ها نيز جوامع اخلاقي والايي ساخته شده كه نمونه آن در دوران راحتي ايجاد نشده است.جامعه اسلامي دوران پيامبراكرم صلي‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم را كه با مردم با سختي تمام و گرسنگي زندگي مي‏كردند را مقايسه كنيد با دوران خلافت عثمان يا بني اميه كه وضع رفاه عمومي خوب شد. هر چه رفاه بيشتر شد، مردم از اخلاق دورتر شدند. دوران دفاع مقدس هشت ساله خود ما نيز با دوران پس از جنگ قابل مقايسه است. همه تصديق دارند كه در دوران جنگ باتمام سختي‏ها و كمبودها و رنج‏هايش، اخلاقي‏تر زندگي مي‏كرديم تا دوران پس ازآن كه رفاه نسبي حاكم شد. نمي‏خواهم از اين نظريه دفاع كرده باشم كه براي اخلاقي شدن جوامع بايد آنها را در سختي و بلا نگاه داشت. مي‏خواهم بگويم كه اخلاقي زيستن با كاستي‏ها و سختي‏ها نيز امكان‏پذيراست.
8 . جامعه اخلاقي را بايد در هر وضع و حال مادي بتوان بر ساخت. مهم آن است كه هدف انساني زيستن در هر حال فراموش نشود و به جامعه تعليم داده شود. در غير اين صورت با تقويت جنبه‏هاي حيواني، نمي‏توان انتظار زيست انساني داشت. آنچه اهميت دارد،توجه به تربيت اخلاقي جامعه است كه بايد اصالت داشته باشد و در رأس اهداف جامعه باشد و براي آن برنامه‏ريزي شود. البته پرواضح است كه يك مسئوليت اخلاقي مهم اداره كنندگان جوامع تأمين حاجات اوليه آنان است. اگر مسئولان جوامع به اين وظيفه خود درست عمل كنند، زمينه را براي اخلاقي شدن بيشتر جامعه فراهم كرده‏اند.
9. در مورد فاصله گرفتن روشن‏فكران از مردم و جامعه خود نمي‏توان حكمي واحد كرد. اما اجمالاً مي‏توان گفت كه بسياري از آنان دغدغه‏هايي ديگر را غير از آنچه مردم دارند، دنبال مي‏كنند. نمونه‏هاي اين فاصله گرفتن زياد است. درحالي‏كه دغدغه مردم ايران دفاع از مظلومان فلسطيني است، برخي روشن‏فكران به دفاع از بهائيان جاسوس مي‏پرداختند. در حالي كه مردم ايران در انديشه مبارزه با استعمار غرب هستند، برخي روشن‏فكران انديشه‏اي جز آزادي براي آشفته‏سازي فضاي رواني جامعه ندارند. دغدغه مردم ما اسلام و انقلاب است، در حالي‏كه تعدادي از روشن‏فكران در پي احياي بي‏بند و باري دوران طاغوت و شبيه‏سازي جامعه به غرب است. مردم ما از مبارزان مسلمان دفاع مي‏كنند و آنان از دشمنان اسلام و اطلاعيه در دفاع از اسرائيل صادر مي‏كنند. افتخار مردم ما به هشت سال دفاع مقدس است،درحالي كه افتخار آنان به هم‏سويي با آمريكا و اروپا. مردم ما پيشرفت‏هاي هسته‏اي خود مسرورند و اين روشن‏فكران از آن خائفند.مردم ما از ديدن ماهواره اميد، به پيشرفت‏هاي علمي خود اميدوار مي‏شوند، ولي برخي روشن‏فكران آن را تمسخر مي‏كنند. ده‏ها نمونه ديگر وجود دارد. كافي است كه مطبوعات آنان را مقايسه كنيد. در همين نشريه در طي سال‏هاي انتشارش شاهد انعكاس ديدگاه‏هاي روشن‏فكران بوده‏ايم.فهرست اين مقالات مي‏تواند راهنماي خوبي براي استدلال بر تفاوت دغدغه‏هاي روشن‏فكران و مردم باشد.
منبع:نشريه بازتاب انديشه،شماره 108